باید زیباییهایش را با تمام وجود حس کنی، در مسیر 80 کیلومتری بین نجف و کربلا و در بین 1452 ستون بهشتی. اما تصور کن در این مسیر چشم سرت عاجز از دیدن زیباییهایی باشد که اتفاق میافتد. «فاطمه پروانه» دختر جوان روشندل محله سجادیه اینها را با تک تک سلولهایش لمس کرده است. چشمانش را در خردسالی از دست داده اما چشم دلش روشن است.
دختر سختکوش و باارادهای که ادامه تحصیل داده و کارشناسی الهیات و فقه و مبانی حقوق اسلامی دارد. حافظ دو سوم قرآن کریم است و عطر کلام خدا در زندگیاش پیچیده است. حافظهای قوی دارد و هیچ چیز را فراموش نمیکند. عشق معلمی است و هرچه یاد دارد بیادعا به دیگران میآموزد. فاطمه با همین روشندلی دوبار پیاده در ایام اربعین به زیارت امامان معصوم(ع) رفته و امسال هم از سوی امام حسین(ع) دعوت دیدار دارد. دیداری که چشم نمیخواهد و دلش مسیر را نشان میدهد.
در تدارک سومین سفرش به پیادهروی اربعین است که پای حرفهایش مینشینیم تا از این تجربه و روزگاری که در 33 سال زندگیاش بر او رفته صحبت کنیم.
متولد 1368 و فرزند آخر خانواده است. پدر و مادرش براتعلی پروانه و زهرا رحمدل هر دو در آستانه شصتسالگی هستند و تمام هم و غمشان همین فاطمه خانم است. مادری مهربان و پدری که سالهای سال است با صداقت و درستی در شهرداری مشهد پاکبانی پاکدست است.
فاطمه بینا بوده اما در یک سالگی تومور چشم میگیرد و مجبور میشوند در همان کودکی یک چشمش را تخلیه کنند. اما بعد از تخلیه هم به دلیل اینکه کمی دیر شده بود، بیماری به چشم دیگر سرایت میکند. چشم دومش را هم در سه سالگی از دست میدهد.
او درباره این اتفاق میگوید:«کسی علتش را نفهمید و پزشکان گفتند برای بعضیها پیش میآید. آن زمان راهی برای پیشگیری نبود و اگر تخلیه نمیکردند بزرگ میشد و به دیگر اعضا هم آسیب میزد.»
براتعلی پدر فاطمه درباره علت نابینایی دخترش میگوید:«یک روز فاطمه در حال بازی بود و نه چشمش به جایی خورد و نه حادثهای پیش آمد، فقط یکدفعه زد زیر گریه و چشمهایش قرمز شد. بعد دنبال دوا و دکتر رفتیم. پزشکش یک سال ما را این سو و آن سو دواند و به سختی میشد از او نوبت گرفت. چشم راستش لک افتاده بود، هر چه پزشکان گفتند چشمش را زودتر تخلیه کنیم مادرش ابتدا راضی نشد. بیماری آن قدر ماند که از غده سر درآورد. عمل کردیم ولی دیر شده بود و چشم چپش هم گرفتار شده بود.»
چشم راستش لک افتاده بود، هر چه پزشکان گفتند چشمش را زودتر تخلیه کنیم مادرش ابتدا راضی نشد
مادر هم میگوید:«هر جا میرفتیم پزشکان میگفتند چشم دخترتان ضرب خورده و هر چه میگفتیم هیچچیز نشده باور نمیکردند.»
پیش از آنکه فاطمه بخواهد ماجرای حفظ قرآن و ادامه تحصیلش را در دانشگاه بگوید و آلبوم دورههای مختلف زندگی اش را ورق بزند، اشتیاق نشان میدهد که از تجربه پیادهروی اربعین بگوید.
سال 97 و 98 در ایام اربعین به کربلا میرود. همراه دوستانش و با کاروان تمام مسیر را همراه بقیه پیاده رفته است.
فاطمه درباره آن زیارتها میگوید:«اصلا خسته نمیشدم. همراهیهایم دائم می نشستند و من حتی کفشهایم را در نمیآوردم، صبر میکردم تا زمانی که خستگی شان در برود و دوباره راه بیفتیم. سال 97 همراه یکی از دوستان مداحم رفتم و سال 98 هم همراه یکی از دوستان مداح و دخترِ خواهرِ دبیرِ تاریخ دوره دبیرستانم. معلمم خانم اکرم شهپر طوسی من را خیلی دوست داشت و به من گفت از تو تعریف کردم و دختران خواهرم میخواهند با تو دوست و همسفر شوند. امسال هم قرار است با اکرم خانم، دخترش و ریحانه سرگلزائی از دوستانم پیاده به کربلا برویم.
پیادهروی اربعین از دید فاطمه حال و هوای دیگری دارد؛ نه خبری از خستگی هست و نه ناراحتیهای جسمی: «برای من خستگی معنایی نداشت. و خبری از ناراحتی معدهام هم نبود. خسته نمیشدم. در آن سفرهای قبلی هرگز رنگ مریضی را ندیدم. اصلا پا در این مسیر که بگذاری خود امام حسین(ع) کمک میکند و برای زیارتش انرژی می دهد.»
میگوید: عاقبت به خیری.
-از حضرت ابوالفضل(ع) چه میخواهی؟
-شفای همه مریضها.
-نجوایت با حضرت علی(ع) چطور است؟
-میخواهم هیچ وقت من را از زمره محبانش بیرون نکند و همیشه زیر سایه عنایتشان باشم.
با شیوع کرونا فاطمه رسما خانهنشین میشود. در همین اوان تصمیم میگیرد حفظ قرآن کریم را شروع کند. ترکیب حافظه فوق العاده و اراده ستودنی نتیجه درخشانی داشت. فاطمه از دی سال 1398 حفظ قرآن کریم را آغاز کرد و الان 20 جزء را حفظ است. البته به خاطر آزمون استخدامی دو ماه حفظ را کنار گذاشت که الان دوباره شروع کرده است. آغاز حفظ قرآن به آشنایی او با دوستی در شهری دیگر بازمیگردد. با خانمی از طریق فضای مجازی آشنا میشود که اهل شیراز و حافظ کل قرآن است. آن خانم فاطمه را ترغیب میکند که قرآن مجید را حفظ کند.
فاطمه درباره تصمیمش میگوید:«بهطور اتفاقی در گروهی مخصوص حافظان قرآن عضو شدم. میخواستم از گروه بیرون بیایم اما ماندم. مدتی گذشت و خانمی از تبریز به نام خانم نوظهور که اسم کوچکش یادم نیست فایلهای صوتی در گروه گذاشت و روند حفظ قرآن خودش را توضیح داد. صوتهای آن خانم را گوش دادم و علاقهمند به حفظ قرآن کریم شدم. همین که صوت ها را گوش دادم با خودم گفتم این خانم توانسته پس من هم میتوانم. دوست شیرازی من هم خیلی انگیزه داد و شروع کردم.»
فاطمه سال 1392 به کربلا میرود اما نه در ایام اربعین. سالها چشم انتظار بوده است تا اینکه اربعین سال 1397 شرایط مهیای رفتن میشود. او میگوید:«بعد از پنج سال دوری موفق شدم به زیارت بروم. حس خیلی خوبی داشتم و هیچ مشکلی هم برایم پیش نیامد. بقیه خسته میشدند یا کولههایشان را روی چرخ میگذاشتند اما من از اول تا آخر خودم کولهام را به دوش کشیدم. اصلا اعتقاد داشتم که نباید بارم روی دوش کسی دیگر باشد.»
در آن سفر شب اربعین به کربلا میرسند و صبح اربعین با دوستش برای زیارت سمت بینالحرمین میروند. نزدیک بین الحرمین با هیئتی عربی برخورد میکنند که طبلزنی داشتهاند. فاطمه آنقدر گریه و بیتابی میکند که افراد آن هیئت از دوست فاطمه میخواهند او را دور ببرند و آرامش کنند.
خود فاطمه تعریف میکند:«در آن لحظه حس کسی را داشتم که میخواهد به عشقش برسد، حس لحظه وصال را داشتم. قلبم میخواست از سینهام بیرون بزند. حس عجیبی داشتم. دلم پر پر میزد برای دیدار. آنجا فهمیدم که من چقدر امام حسین(ع) را دوست دارم و چقدر عاشق کربلا هستم. پیادهروی خیلی عالی بود و اصلا خبری از معده دردم نبود. رنگ درد و مریضی را ندیدم.»
ذکر تجربه سفر سال 1398 به عتبات هم لحن کلامش را تغییر میدهد . انگار آنجا هم با چشم دل چیزهایی دیده که دیگران ندیدهاند. میگوید:«آن سال را خوب به خاطر دارم. همراه با دوستم در ایوان طلای نجف نشستیم و همراه با ذکر 110 یاعلی، نادعلی خواندیم که خیلی حال خوبی داشت. آن سال با دو دوست به پیادهروی اربعین رفتم. آنها همان اول راه چرخ (گاری) خریدند و کولههایشان را روی آن انداختند اما من کولهام را خودم به دوش کشیدم. از نجف که راه افتادیم ختم یاعلی(ع) گرفتیم و یاعلی(ع)کنان پیادهروی میکردیم. هرباری که میگفتم یاعلی(ع) انرژی بیشتری میگرفتم و توانم چندین برابر میشد.»
هرباری که میگفتم یاعلی(ع) انرژی بیشتری میگرفتم و توانم چندین برابر میشد
اودر این سفرها لحظات خاطرهانگیز و زیبا کم نداشته اما تعدادی از آنها بدجور به دلش نشسته است. فاطمه میگوید:«سال 1397 در مسیر پیادهروی باران آمد و همان لحظه مداحی «زیر بارون» هم پخش شد که خیلی لحظه قشنگی ساخت. هنوز فیلمش را هم دارم. سال بعد هم وقتی داخل بینالحرمین بودیم باران آمد که آن خاطره هم فوقالعاده بود. آن سال قبل از صبح رفتیم زیارت و بعدش هم نماز صبح را داخل بینالحرمین خواندیم. در آخر بگویم که حس و حال زیارت اربعین بیانکردنی نیست. هرچه عشق است؛ در همان مسیر است.»
40روز طول میکشد تا جزء اول قرآن کریم را حفظ کند. برای این کار از روش علیرضا نجفی استفاده میکند. فاطمه دراینباره میگوید:«سمیه باقری همان دوستم که حافظ کل قرآن و ساکن شیراز است خودش نابیناست، صوتهای آموزشی استاد نجفی را برایم فرستاد. راه و رسم حفظ صحیح و مرور حفظ شدهها را یاد گرفتم. قرآن عثمان طه به خط بریل را تهیه کردم. دقیقا دی سال 1398 بود. از زیارت کربلا در ایام اربعین که برگشتم عزمم برای حفظ جزم شد و بعد از شهادت سردار سلیمانی این کار را شروع کردم.»حفظ قرآن باعث شده فاطمه حس مفید بودن داشته باشد.
او میگوید:«با قواعد قرآن آشنا شدم. چون ترجمهها را هم می خوانم و از حفظ میکنم معانی آیات را هم میفهمم. حفظ قرآن برکت را به زندگیام آورده است.»او به واسطه حفظ قرآن دوستان جدیدی از سراسر کشور پیدا کرده است. می گوید: دوستانی قرآنی از کرج، شاهرود، تبریز، اردبیل، شیراز، زنجان و دیگر شهرها یافتم. اگر مشکلی پیش نیاید و بیماریها بگذارد تا فروردین سال بعد حافظ کل قران میشوم.
از آیه مورد توجهش می پرسم، میگوید:«آیه آخر جزء 3 یا همان آیه 92 سوره آل عمران که خداوند در آن میفرماید «شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا نخواهید رسید مگر از آنچه دوست میدارید و محبوب شماست در راه خدا انفاق کنید و آنچه انفاق کنید خدا بر آن آگاه است». این آیه را خیلی دوست دارم.»
نابینایی دختر با انگیزه و کوشای محله سجادیه را گوشهنشین نمیکند و از همان نوجوانی نقشه راهی برای خودش در کسب علم ترسیم می کند. با شروع دوره تحصیل فاطمه به مدرسه ویژه نابینایان میرود. دورانی که به نظر خودش بسیار ساکت و گوشهگیر بوده است.
او میگوید:«ساکت بودم و اعتماد به نفس نداشتم از طرفی بعد از این اتفاق مادر و خانوادهام خیلی نازپرورده بزرگم کرده بودند. این وضعیت تا دبیرستان که به مدرسه عادی رفتم ادامه داشت اما بعد از آن زندگی ام خیلی متفاوت شد و خودم حقم را میگرفتم و حرفم را با شهامت می زدم.»
دوران دبستان و راهنمایی را در مدرسه تقوا واقع در خیابان فرامرزعباسی میگذراند. مدرسهای که در حال حاضر هم فعال و مخصوص دانشآموزان روشندل است.» فاطمه دوران دبیرستان را در مدرسه شاهد راهیان ولایت درس میخواند. مدرسه در محدوده پشت بازار فردوسی و در منطقه4 شهر مشهد است. آنجا تنها دختر نابینای مدرسه است.
خانواده او 50 سال است که ساکن محله سجادیه هستند. محلهای که قابلیتها و ضعفهای خاص خودش را دارد. دوران مدرسهاش همیشه با بدرقه فردی همراه بوده چون فاطمه عصای سفید به دست نمیگرفته است. یا مادرش او را به مدرسه میبرده و از در مدرسه برمیگردانده یا دوستان همکلاسیاش. پیش دانشگاهی هم به مدرسه شهید اسماعیلپور طرقی محله حسین آباد می رفته که به خانهشان نزدیکتر است و با دختر همسایه همکلاسیاش میرفته و میآمده است.
فاطمه درباره محله زندگیشان میگوید:«نمیشد راحت با عصای سفید رفت و آمد کنم چون بچه های شری بودند که عینک و عصا را از دستم میگرفتند یا کلی جوی و چاله چوله در مسیر بود. خانوادهام حتی همین الان هم تا سر ایستگاه اتوبوس همراهیام میکنند.»
دانشگاه رشته الهیات و فقه و مبانی حقوق اسلامی قبول میشود و بعد از آن متوجه میشود دقیقا رشته مورد علاقهاش را انتخاب کرده است. او میگوید: علوم دینی و زبان عربی را خیلی دوست داشتم. دانشگاه آزاد مشهد قبول شدم و شهریه را هم بهزیستی پرداخت میکرد و توانستم کارشناسی را بگیرم. هروقت کلاس داشتم مادر تا ایستگاه اتوبوس مسیر 3 نزدیک بازار فردوسی همراهیام میکرد . من سوار میشدم و نزدیک دانشگاه پیاده میشدم.دانشگاه را شش ترم و در سه سال تمام میکند.
سال 1390 دانشگاه را تمام میکند. اما خانواده نمیگذارند ادامه تحصیل بدهد چون آن قدر حرص و جوش درس و امتحانات را خورده که به ناراحتی معده مبتلا شده است. بعد از دانشگاه به مرکز فرهنگی و آموزشی زینبیه(س) در خیابان مفتح میرود. آنجا میرود تا در کلاس های تفسیر قرآن شرکت کند اما ماندگار میشود. چهارسالی آنجا فعالیت فرهنگی دارد. از گروه سرود برای بچهها تا شرکت در کلاسهای احکام و عقاید. در آنجا با خانمی دوست میشود و چون آن دوست مداح بوده از طریق او به کلاسهای آموزش مداحی راه پیدا میکند. فاطمه درباره آن دوران میگوید: مرکز زینبیه(س) حتی از دانشگاه هم مفیدتر بود و کلی به افزایش اعتماد به نفسم کمک کرد.
مداحی را از افسانه اسماعیلی یاد میگیرد که در خیابان عبادی مؤسسه ای دارد. بعدی از اتمام کلاس به مجالس مختلف میرود و با کمک یکی از دوستانش کارت ویزیت هم چاپ می کند و برای مداحی به سراسر شهر میرود. گهگاهی از نقاط مختلف شهر تماس میگیرند و فاطمه برای مداحی به مجالسشان میرود. هر موقع مجلس دارد احوالش بهتر است. ولی همین که مجالس تمام میشود دوباره افسردگی سراغش میآید.
فاطمه خانم دردل هم کم ندارد. او عشق معلمی است و تصمیمش را حتی قبل از دوران دبیرستان گرفته بوده اما چطور و کجا؟ از سهمیهبندی آزمون استخدامی گلایه دارد. میگوید:«دوست دارم بعد از حفظ کامل مربی حفظ قرآن شوم، دلم می خواهد در جامعه القرآن تدریس کنم و در جامعه با مردم باشم و از توانمندی هایم استفاده کنم . آن ها را به کار گیرم و مثل بقیه زندگی کنم.
همه میگویند برو سرکار اما کاری نیست و کسی به نابینا کار نمیدهد. همان چهار سالی که در مرکز زینبیه (س) بودم حس مفید بودن داشتم و حالم خوب بود. فقط کار میخواهم، میخواهم مفید باشم، مستقل باشم و درآمد داشته باشم. این حس استقلال را لازم دارم. کار کردن با خودش حس مفید بودن میآورد. من که عاشق تدریس بودم الان به اپراتوری تلفن راضی هستم اما همان هم نیست.»